سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ساکت باش نه از روی گنگی که سکوت، زیور دانشمند و پوشش نادان است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :21
بازدید دیروز :8
کل بازدید :336244
تعداد کل یاداشته ها : 128
103/2/8
10:42 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
داود ایموری[35]
حضرت مهدی (ع)کیست و برای چه در ادیان مختلف نام مبارک این امام غایب به صوررت مکرر امده است. باور شیعیان از وجود امام زمان از کجا سرچشمه می گیرد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

و لا تکونوا کالذین نسوالله فانسهم انفسهم.....
«کلام‌الله مجید»


همه چیز از آن روز شروع شد. روزی که اولین قصه اش را در روزنامه چاپ کردند.
وقتی که قصه اش را در روزنامه دید انگار قد کشید. آن را به چند روزنامه و مجله دیگر هم نشان داد تا یکی از مجله ها با چاپ مجدد آن موافقت کرد. اما این بار هم طرح داستانش تو دل بروتر بود و هم چاپش.
یک روز که برای چندم بار داستان را برای زنش می خواند گفت:
ـ معصوم چقدر خوب می شد اگه هر چند روز یه بار یه قصه می نوشتم. هر کدومشونو می دادم به یه مجله برام چاپ کنن....آن وقت هم پول بهم می دادن و هم معروف و سرشناس می شدم ...چقدر آدم صب بره تو اون خراب شده و شب برگرده .....صب بره ...و آنوقتم چی؟ غیر از هم اتاقی هاش و چندتای دیگه هیچکس نشناسدش ...
وزنش با تردید جواب داد:
ـ خوبه...ولی من از یه چیز می ترسم.
ـ از چی؟ از اینکه یه وقت کارم نگیره و پول به قدر کافی بهمون نرسه؟
ـ نه، از این نمی ترسم، ترس من از اینه که....ببین قاسمی من اینو چند روزه می خوام بهت بگم، تو از روزی که قصه هاتو چاپ می کنن ها یه آدم دیگه ای شدی. قبلاً هر وقت از اداره می اومدی و مهدی می اومد جلوت بال در می آوردی و بغلش می کردی. مینداختیش بالا و می گرفتیش...از بس می بوسیدیش صداشو در می آوردی،
می اومدی هر چه داشتی با من می گفتی منم حرفمو براتو می زدم...حالا من هیچ، مرده شور منم برد؛ اما تو این چند روزه اصلاً محل بچه تم نمیذاری.....همش چپیدی توی اون اتاق و کتاب و قلم و کاغذ دور و برت ولو می کنی، حالا جمع کردنشونم با منه بمونه...یه حرفی رو می خوام باهات بزنم زودی میگی فعلاً وقتشو ندارم....آخه مگه اون آقای احمدی دوست تو نیس که هم مطالعه شو میکنه هم نوشتنشو، برازنش یه شوهر خوبه برا بچه هاشم یه پدر خوب؟
ـ دهه یعنی چه...طوری میگی برا زن و بچه هاش فلانه که انگار من زن .و بچه مو دوس ندارم...تو اگه یه روز دیدی که من کسر لباس و خورد و خوراک تو و بچه م گذاشتم آنوقت حق داری بقیه رو به رخ من بکشی نه حالا که هر کسم بشنفه خیال می کنه ما راس راسی در جیبمون تنگه.
ـ کی من خواست بگم در جیبت تنگه ....من می خوام بگم آدم غیر از این چیزهایی که گفتی به چیز دیگه ای هم احتیاج داره.
ـ خیلی خب، من الان یه قصه ی دیگه س تا فردا باس تموم کنم...بقیه شو بگذار برا بعداً.

این دفعه قصه اش را هر جا برد یک ایراد گرفتند و آخر سر هم نمی دانست بالاخره کدام ایراد وارد است. خواست به همه متن دست بزند و نظراتی را که داده شده بود کلاً اصلاح کند اما دید چنان آش شلمه قلمکاری می شود که به دل خودش هم
نمی چسبد.
راهی ندید جز اینکه سراغ مجله ای برود که کمترین ایراد را گرفته بود. آنچه را خواسته بودند عوض کرد و دید که این بار با چاپش موافقت شد.
به خانه اش که می آمد احساس کرد همه سلامش می کنند و به همدیگر نشانش می دهند و می گویند: آقای قاسمی ی قصه نویسه ها.
می خواست هر چند قدمی که بر می دارد یکی جلویش خم شده بگوید: سلام آقای قاسمی ...عجب قصه هایی می نویسی. و او سری تکان بدهد و رد شود: اگر هم چندتایی زیاد دور و برش لولیدند یک کلمه مرسی هم علاوه بر حرکت سر به زبان بیاورد و آنها را ترک کند.
به یکی از دکه های روزنامه فروشی که رسید مجله زن روز هفته گذشته را باز کرد و چندی به قصه ی حودش نگاه کرد.
معصومه زن آقای قاسمی از اینکه میدید قصه های شوهرش چاپ می شد خوشحال بود اما کمتر وقتی بود که شوهرش با او صحبت بنشیند مگر زمانیکه او قصه جدیدی نوشته بود که معصومه مجبور می شد آنرا بشنود:
ـ معصوم! معصوم! بیا یه قصه س برات بخونم.
ـ آخه دارم لباس می شورم.
ـ اِ ....بگذار اونجا بعداً هم میشه لباسو شست ..... بیا می خوام ببرمش روزنامه ببین چطوره.
ـــ بابا جون آبم یخ میکنه آخه.
ـ بیا دیگه تو هم....اِ...گندشو درآوردی.
وقتی هم قصه اش برای زن خوانده میشد ادامه میداد:
ـ یکی از دوستهام امروز تلفن کرد. خیلی از قصه ِ «نسیم» خوشش اومده بود. دایی جان می گفت: «یکی از همکارهام از قصه ت تعریف می کرد. بهش گفتم اتفاقاً خواهر زاده منه ....بچگی هاشم وقتی می اومد خونه ی من کتاب از دستش نمی افتاد»
از مجله که تلفن کردند چند کلمه از قصه اش خوانده نمی شود به زنش گفت:
ـ بگو آقا مطالعه دارن، میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
این جوابی بود که زن باید دقیق انجام می داد. نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر. فرق هم نمی کرد که مجله یا روزنامه چکار داشته باشد. جوابی که آقای قاسمی از زن
می خواست همین بود:
ـ آقا مطالعه دارن میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
یک روز که زن جواب تلفن را مثل همیشه نداده بود کلی بگو مگو شنید. دست آخر هم شوهرش چندی ریر لب غرید:
ـ ما رو باش با کی طرفیم....هیش....یه جو شخصیت تو رگ این زن نیس. من نمی دونم حرفو چند بار باس بزنن؟! منم که یه آدم علاف و بیکار نیستم که همش توضیح بدم.

آقای قاسمی مهمانی هم می رفت اما نه خانه همه کسی و به زنش سفارش
می کرد اگر پرسیدند چرا کم بما سر می زنید بگوید شوهرم گرفتار است.
ـــ کم پیدایین آقای قاسمی؟
ــ والله خوب دیگه مشغول نوشتجاتیم...مجله ها که ولموم نمی کنن...هر چی می گیم بابا ما قابل نیستیم میگن نه...یعنی خوب کس دیگه ای رو هم ندارن....
قرار شده هرهفته یه قصه برا زن روز بفرستم . البته تا امروز یه هفته درمیون قصه داشتم ...نمی دونم ملاحظه کردین یا نه؟
ــ راستش قصه هایی که امثال این مجله ها چاپ می کنن برا سرگرمی و از این جور چیزا خوبه ...منم میگم حالا که فرصت مطالعه زیاد ندارم حداقل چیزی بخونم که ارزششو داشته باشد. بقول آن بابا که به پسرش گفته بود اگه آدم بخواد همه کتابهای خوبو بخونه فرصت نیس لذا حتی الامکان باید شاهکارها رو خوند.
ـــ ولی قصه های زن روزم داره خوب میشه ها...نمیدونم اخیراً دیدید یا نه؟
?
امروز مصاحبه تلویزیونی آقای قاسمی هم ضبط شد. به خانه که می آمد احساس کرد مردم او را می شناسند. حتی وقتی می دید چند نفر با خنده از جلویش رد
می شوند و نگاهش می کنند فکر می کرد مصاحبه را دیده اند. اما بلافاصله یادش
می آمد که مصاحبه هنوز پخش نشده است.
داشت به خانه می رسید که یادش آمد مجله این هفته را که داستانش را با عکس چاپ کرده است نخریده. لای مجله را که باز کرد هم عکسش را دید و هم بیوگرافی کوتاهی که زیر آن نوشته بودند.
مجله را زیر بغلش گذاشت و راه افتاد. برای آقای قاسمی عادت شده بود که هر وقت بیرون می رود حتما کتاب یا روزنامه زیر بغلش باشد و وقتی با دست خالی به خیابان می رفت انگار شخصیتش را جا گذاشته است. از در که وارد شد مجله را به زنش داد و گفت: بیا یه نگاهی بهش بکن ببین چطوره
زن مجله را گرفت و همینکه عکس شورهرش را دید گفت:
ــــ اِ ....عکستم که این دفعه چاپ کردن.
ــ آره دیگه یه چیزهایی م زیرش نوشتن.... حتی نوشتن زن و بچه داره. امروز مصاحبه ام با تلویزیون ضبط شده. گفتن چهارشنبه توی برنامه جنگ ادبی پخش میشه.
صحبتش با زن تمام نشده بود که بطرف تلفن رفت:
ــ الو ...سلام آقای محمدی. حالتون چطوره؟ خوبین قربان...به مرحمتتون...قربون شما ....خواستم فقط سراغی گرفته باشم ...میدونین که این روزا آنقدر گرفتارم که حضوری نمی تونم خدمتتون برسم ....الان از تلویزیون اومدم...آره رفته بودم یه مصاحبه درباره ادبیات و قصه ضبط کنم...خودم که راضی نبودم گفتم بعداً دیگه راحت نمی تونیم تو خیابون راه بریم همش آقا سلام آقا سلام ...اما زور گرفتن و ما رو کشوندن تلویزیون ...چهارشنبه شب....آره چهارشنبه پخش میشه...خب فرمایشی ندارین؟عرضی ندارم فقط خواستم جویای سلامتی شم. شما هم سلام برسونین....قربون شما.
ـــ الو...دایی جان سلام. حالت خوبه؟ ...ای بد نیستم ...عجب نیست بابا ...خواستم سلامی کرده باشم...والا ما که وقتمون کمه شما هم که وقت بیشتری دارین لابد شبها سرگرم تلویزیون و....بله دیگه عرض میکنم که آها....همون برنامه ای که پریشب پخش
دیگه؟ ...آره برنامه جالبی بود ...یه صحبتی هم امروز با من کردن قرار چهارشنبه شب پخش بشه ....معلومه دیگه درباه قصه و کلاً ادبیات ....نمیدونم شاید کس دیگه ای رو گیر نیاوردن اومدن سراغ ما ...اختیار دارین دایی جون این نظر لطف شماس...خب فرمایشی ندارین ...خداحافظ.
همه چیز مطابق میلش جلو می رفت چاپ قصه با عکس، مصاحبه تلویزیونی، شرکت در جلسه های ادبی، شنیدن اینکه در جلسه ها مرد و زن به او بگویند قصه هایش را خوانده اند و یا به سخنانش استناد کنند که «همانطور که آقای قاسمی فرمودند اینطور نیست بلکه آنطور است.»
اما یک چیز نگرانش داشت و آن اینکه زنش پابپای او رشد نکرده بود. او همان زن دوران کارمندی آقای قاسمی بود و همین باعث می شد که هر وقت قصه های شوهرش را نمی خواند و یا جواب تلفن را آنطور که او خواسته بود نمی داد فریادش بلند شود:
ـــ زنی که فقط شست و رفت کنه و با بقیه زنها هیچ فرقی نداشته باشد، زنی که بویی از هنر نبرد و آدمو درک نکنه برا جرز دیوار خوبه...اصلاً می دونی معصوم این آرزو یه عقده شده تو قلب من که یه روز دست بدست تو بدم و مثل چندتای دیگه از دوستهام بریم تو انجمنی، جلسه ای سخنرانی ای کوفتی زهر ماری آخر یه چیزی لامصب ...آخه نه ...خودت فکر کن اَ ..ها....اومد و فردا من مردم یا آنقدر پیشرفت کردم که خواستن با تو هم به عنوان زن یه نویسنده مصاحبه کنن چی می خوای بگی ؟ می خوام بدونم نباس فرق کارهای من و چخوف و گورگی و بقیه رو بدونی...؟ نباس اینو بدونی که شوهر من سبک کورگی را قبول نداشت و برا خودش صاحب سبک جداگانه ای شده بود؟
ــ قاسمی ولم کن...اینقدر دست بجونم نکن.... من با تو شوهر کردم نه قصه هات...می خوام بدونم اینقدر که از قصه هات تعریف می کنی شده تا حالا بگی مهدی چکار کرد؟ چی یادش دادی؟ چه فکری برا بعدهاش داری؟
ــ تو هم شده تا حالا بگی فلان قصه ت از اون یکی بهتر بود؟ یا بهمان قصه تو اگه فلان جور عوض می کردی بهتر می شد؟
ــ من نمیگم قصه هاتو دوست ندارم، چندتای اونها رو دوست دارم، چند تایی شونم می تونم دوست نداشته باشم ولی مهم اینه که خود تو رو بیشتر از قصه هات دوست دارم و اینو توی این چند سالی که با هم زندگی می کنیم ثابت کردم.
آقای قاسمی چند بار فکر کرد. حالا که زنم نمی تونه پابپای من جلو بیاد چی
می شه اگه با یکی از همین کسانی که توی سخنرانی ها و جلسه ها میان و از
قصه هام تعریف می کنن ازدواج کنم؟ آنوقت دستنویس ها مو پاک نویس می کنه، با روزنامه و مجله میتونه برخورد اجتماعی داشته باشم و تلفن ها رو درست جواب بده ...هر جا هم دوستهام صحبت از مطالعه و قلم زنشون می کنن مجبور نیستم سرمو پایین بندازم و دهنمو قفل کنم...آنوقت دستشو می گیرم می برمش توی جلسه ها ...چقدر خوشحال میشه وقتی می بینه یکی از کسانی که سخنرانی دارد شوهر خودشه....

ــــ ببین معصومه ...من دیگه نمی تونم صبر کنم ...امروز می خوام حرف آخرمو بهت بزنم تو زندگی می کنی خواهرتم زندگی می کنه ...تو خونه داری اونم خونه داره، اما شوهر اون کارمنده فهمیدی؟ کارمند! درسته منم توی همون خراب شده ای بودم که شوهر اون هست، ولی الان چی؟...هان؟ اگه قرار بر این باشد که تا حالا بوده ما دیگه آبمون توی یک جوب نمیره. می تونی خودتو عوض کنی یا نه؟
حرفهای شوهر آب سردی بود که بی خبر روی بدن زن ریخت و تنش را مور مور کرد. چند لحظه بی جواب ماند و بریده بریده گفت:
ــــ باس کمکم کنی....جدایی دردی رو دوا نمی کنه قاسمی....اونم با یه بچه رو دست و یکیم به شکم.
آقای قاسمی از زمین گنده شد و صدایش را به زن و در دیوار کوفت....
ـــ از کمک ممک گذشته فهمیدی؟ می تونی یا نه؟ جواب یک کلمه س؛ یا آره یا نه....
جواب زن درماندگی بود. نه کلمه آری به زبانش آمد و نه کلمه نه. چندین فضا پیش چشمش مجسم شد. فضای قبل که زندگیشان شیرین و دلپسند بود و زن و شوهر قربون صدقه هم می رفتند. فکر آینده را کرد که انگار جدا شده اند و بچه هایش روی دست او مانده اند و راه به جایی نمی بردو باز برگشت به الان که مانده است و قدرت جواب ندارد.
?
زنش را که طلاق داد احساس سبکی کرد:
ــ آهان ...بذار یه نفس راحت بکشم ها...دیگه ازدواج نمی کنم ...می خوام آزادی رو حس کنم، حیف نباشه آدم خودشو بندازه توی هچل و به دس و پاش قفل بزنه؟ مگه اون دوستهای دیگه ام نیستن که این کار رو کردن الان هم اختیارشون دس خودشونه؟ راحت میرن، راحت میان، هیچکس و هیچ چیزم نیس موی دماغشون بشه؟
اینکه راحت شدم و دیگر ازدواج نمی کنم حرف روزهای اول جدایی بود، اما طولی نکشید که وقتی با دوستی محرم خلوت می کرد چیز دیگری می گفت:
ــ راستش مجردی هم دوران خوبی نیس...آدم حس می کنه بین زمین و آسمون وله...کسی رو نداره تو غم و شادیش شریک بشه.و بخصوص وقتی دل آدم از یه چیزی میگیره ها کسی نیست آنقدر با آدم ایاق باشد که بشه هر چی هس براش گفت و سبک شد....
ازدواج برای آقای قاسمی داشت جدی می شد. همینکه فرصتی پیش می آمد ذهنش را به برخوردهایی که در جلسه ها و سخنرانی ها داشت می سپرد. فکر
می کرد کدام بیشتر از قصه هایش تعریف می کنند؟ چطور به او پیشنهاد ازدواج کند؟ آینده او با ازدواج جدید....
بنظرش رسید یکی از زنهایی که زیاد از قصه هایش صحبت می کند کسی است که از شوهرش طلاق گرفته و در بیشتر جلسه ها هم شرکت می کند.

سخنرانی آقای قاسمی که تمام شد موضوع را با او در میان گذاشت و گفت که
می خواهد با اوازدواج کند.
وقتی «عاطفه» با این پیشنهاد رو به رو شد قند توی دلش آب شد و چهره اش گل انداخت.
فکر کرد: چی بهتر از این ....گور پدر شوهر قبلی ام که الف بایی هم از هنر سرش نمی شد، چقدر می تونستم پیش دوستهام سر کج کنم و بگم شوهرم حسابدار بانکه؟ خوب که چی؟
اما به آقای قاسمی گفت باید فکر کند و خبرش را بعداً بدهد.
اقای قاسمی جواب عاطفه را حاضر داشت:
ــ اینکه دبگه فکر نمی خواد، هم من شما رو می شناسم و هم شما منو....
ـــ آخه آقای قاسمی میدونید که ...ازدواج یه مشکلاتی هم داره ....مثلاً همین
مسئله ای که برای خود شما و من پیش آورد و آخرشم به طلاق کشید.
ــ ای بابا می دونم...اینا هس ولی من به خاطر همون چیزی زنمو طلاق دادم که تو بخاطرش از شوهرت جدا شدی. حساب دو دو تا چهارتاس. خانم عاطفه انگار در و تخته برا ما جفت شده...بنده می نویسم، شما هم نقد می کنید....با بقیه نویسنده ها مقایسه می فرمایید.... زندگیمون می تونه یه زندگی شیرین و دلبخواهی باشد.

باشروع زندگی جدید همه چیز عوض شد. غذایشان را بیرون می خوردند. اتاق دوم اقای قاسمی هم که زن اولش با مهدی از آن استفاده می کردند تبدیل به اتاق کار عاطفه شد. از اینکه زنش می توانست تلفنها را همانطور که او خواسته بود جواب بدهد احساس غرور می کرد اما گاهی هم مجبور بود تلفنهای زنش را او جواب بدهد.
دیگر حفظ شده بود:
ــ خانم تشریف ندارن...گویا سخنرانی داشته باشن. میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
اولین مجموعه قصه آقای قاسمی که چاپ شد صفحه اولش نوشت:
ـــ تقدیم به همسرم که در تهیه این دفتر مدیون فداکاریهای او هستم.
همین کار را هم زن در کتاب نقدی که برای قصه ها نوشته بود کرد:
ــ تقدیم به شوهر هنرمندم که....
این تقدیم نامه برای آقای قاسمی مدال افتخاری بود که زن به سینه او آویزان کرد و انگار آنرا می دید و حتی سنگینی وزنش را هم احساس می کرد.
آقای قاسمی بارها به این و آن از زندگی جدیدش اظهار رضایت می کرد اما بعضی صحنه ها به دلش نمی چسبید. صحنه هایی که بعدها متوجه شد از اول بوده و او متوجه نمی شد. قبلاً کتاب و قلمی را که آقای قاسمی دور و برش می ریخت معصوم جمع آوری می کرد، اما حالا گذشته از این که خود این کار را می کرد ریخت و پاش زن جدید هم جمع کردنش با او بود.
از مطالعه که دست می کشید چیزی نبود آقای قاسمی را سرگرم کند. نه مهدی اش بود که بالا پایینش بیندازد و خستگی اش را به در کند و نه زنش می توانست زیاد هم صحبت او باشد چرا که یا بیرون بود و یا مشغول کار.
?
ــ خانم من دیگه دارم خسته می شم....آخه چقدر می تونم تحمل کنم که هر وقت از بیرون میام بجای سفره غذا سرکار و ببینم مشغول مطالعه «هنر چیست»؟ اگه من
می خواستم فقط قصه هامو نقد کنی که احتیاج به ازدواج نبود. از دور هم می شد این کار رو کرد. میگم گشنه مه میگی دارم می خونم ...می خوام بریم یه طرفی خانم تشریف ندارن ...پس همین؟زندگی همین شد؟ خشک و خالی....؟ پس کو عاطفه ش؟ کو صمیمیتش؟
ــ هیش ...بازم حواسمو پرت کردین...آقای قاسمی من پیشنهاد می کنم شما دو تا زن داشته باشین. یکی برای عاطفه، یکی هم برا....
ـــ عزیز من این چه ربطی داره؟ مگر اون خانم آقای غضنفریان نیس که هم قلمشو
می زنه هم واسه ی شوهرش یه زن خوبه...برا بچه هاشم که بماند چقدر مهربون و با وفاس...جنابعالی دوست ناقدی هستی که توی خونه من زندگی می کنی نه زنی که درعین همسری من نقد هم بنویسی.....
ـــ منم فقط اینو میدونم که اگه بخوای این نوع برخوردو ادامه ش بدی من یکی از کارم عقب می مونم
ـــ من فقط اینو می دونم که اگه بخوای این خصوصیاتی که تا حالا داشتی عوض نکنی من نمی تونم کار بکنم...کار که سرمو بخوره نمی تونم زندگی کنم.
همینکه می دید از عصبانیت دارد می لرزد موضوع را ختم می کرد و به اتاقش
می رفت. روی صندلیش می لمید و مدتها فکر می کرد. یاد بچه اش مهدی می افتاد. پا می شد آلبوم عکسش را می آورد و نگاهش می کرد. چند بار او را می بوسید و یک دفعه می دید یک قطره اشک افتاد روی عکس پسرش.
از روزیکه مادرش را طلاق داد هیچ خبری از آنها نداشت. یادش افتاد که وقتی کار طلاق تمام شد و از پله های محضر پایین می آمدند پسرش خواست دستش را به او بدهد اما مادر مهدی را محکم کشید و نگذاشت و مهدی گفت:
ــ اِ ...بابا جونم....
وقتی هم پایین آمدند و هر کدام بطرفی راهشان را کج کردند مهدی گفت : بابا! اما او سرش را پایین انداخت و رفت.
آقای قاسمی برای فرار از دلتنگی به عکس مهدی پناه می برد اما یاد پسر بدتر دمغش می کرد. صمیمیت های زن اولش معصوم هم روحش را سوهان می زد. هر وقت آقای قاسمی زیاد به زن اول و مهدی فکر می کرد از همه چیز بدش می آمد و ماندن برایش بی معنا می شد.
دیدن عکسهایی که در جلسه های سخنرانی از او گرفته شده بود تنها مرهمی بود که برای دردش سراغ داشت، اما تماشای آنها هم مثل سابق سیرش نمی کرد. حتی گاهی نمی توانست باور کند که اوایل اینقدر به عکسها دلبسته بود.
دلش که زیاد می گرفت به جلسه ها می رفت اما اینهم که زن و مرد بهم نشانش دهند و سلامش کنند گذرا بود و نمی توانست مداوای دردش باشد.
هر چه را می دید انگار به او دهن کجی می کرد، اما عذاب هیچکدام طاقت فرساتر از خانه اش نبود که در و دیوار آن فحشش می داد.
قلم و کتاب از دستش افتاده بود. دیگر نه حوصله پوشیدن کت و شلوار سفید داشت،‌نه بپا کردن گیوه. نه هر روز فرم ریش و سبیل و موهایش را عوض می کرد و نه هر جا می رفت دود پیپش از لای انگشتها یا درز لبها بهوا می رفت. فکر کرد شاید بچه بتواند او را از این سر در گمی نجات دهد اما وقتی با زن دومش در میان گذاشت مخالفت کرد.
ـــ فکر کردی بچه میذاره بیرون رفت و کار کرد؟ هه...اون یه نفرو می خواد صب تا شب چهار چشمی هوای اونو داشته باشد و تر و خشکش کنه...
راه دیگری بنظرش نرسید! اما قدرت ادامه این راه را هم نداشت. روی مبل ولو شدن و به در دیوار نگاه کردن، دود به هوا دادن و از همه چیز متنفر بودن.
تنها شده بود و بین زمین و آسمان معلق. زن سرش توی کار خود بود و گاهگاهی که با شوهر روبرو می شد می گفت:
ــ پس چکار می کنی؟ چن وقته کار جدید نداری ها؟ من فعلاً کاری دستم نیست؛ بنویس تا برات نقد کنم... و او جواب زن را خاموشی و درماندگی می داد.
از اتاق که سیر می شد به حیاط می رفت اما انگار حیاط هم پدرش را کشته بود. از آنجا بیرون می رفت ولی کوچه پس کوچه ها می خواستند تفش کنند. اگر حوصله اش را داشت و به انجمن ها هم می رفت فقط باید گوش می داد. دیگر حال و حوصله حرف زدن نداشت.
پیش دوستانش هم که می رفت پشیمان بر می گشت. آنها حرف از آنچه نوشته و یا خوانده بودند می زدند و این آقای قاسمی را بدتر عذاب می داد.
از هر کس و هر چیز مهربانی و صمیمیت می طلبید اما هر کس او را می شناخت سراغ قصه های جدیدش را می گرفت. دنیا برایش اتاقکی شده بود که بهر طرفش
می رفت بن بست بود.
اردیبهشت 60
86/12/10::: 3:58 ص
نظر()
  
  
زن غلتی زد، پتو را دور خود پیچید و به ساعت دیواری خیره شد. حرکت پاندول یکنواخت و منظم بود. مثل دیروز، مثل روزهای پیش. روی صفحه ساعت غبار نشسته بود و عنکبوتی پرحوصله دور و بر ساعت تار تنیده بود. نگاه کرد، و بعد سرش را برگرداند، تا چند ثانیه دیگر. ساعت شش بار می زد، انگشتان اشاره اش را در گوشهایش کرد و فشار داد. پشت پنجره آسمان ابری بود. هوای مه آلود همه جا را خاکستری کرده بود. برایش جمعه همیشه بلند بود و خاکستری، انگار کش می آمد، انگار لحظه ها با درنگ و تردیدی پر از وسواس رو نشان می دادند. انگشتانش را که از گوشهایش برداشت، ساعت آخرین ضربه خود را می زد.
«کاشکی دیرتر بلند می شدم ، کاشکی تا دوازده خواب بودم»
دوباره غلت زد. فکری به ذهنش نمی آمد، رویاها بسکه تکرار شده بودند،
حوصله اش را سر می بردند، دیگر تصاویر با هم نمی خواندند. کار، کاری که آنچنان مشتاق، زندگی زنانه اش را به خاطر آن رها کرده بود مثل وزنه ای سنگین و سربی روی زندگیش فشار می آورد. دیگر برای نوشتن مجبور بود تکه های له شده خاطراتش را اینجا و آنجا در گوشه دفتری یادداشت کند، تا زمانی، زمانی دور از ذهن، آنها را به هم وصله کند و قصه ای بنویسد، قصه ها از او می گریختند، انگار همه چیز گذشته بود و این چند ماه که با شور و شادمانی در آن رها شده بود، فاصله ای چنان طولانی بین او و زندگیش گذاشته بود که دیگر نمی توانست به راحتی، حتی خودش بگوید که در چه تاریخی اتفاق افتاده است.
انگار سالها پیش بود که هر روز صبح بلند می شد، سماور را روشن می کرد و بساط صبحانه را می چید تا او که خرو پفش تمام اتاق را پر کرده بود با حوصله بلند شود و سر سفره بنشیند، شاید قابل تحمل بود و او نمی توانست و یا نتوانسته بود، شاید می شد مثل زنان دیگر چشمانش را ببندد و هیچ چیز نبیند اما «زن حسابی، زن باید زن باشه، همه اش بخاطر اینه که من رفتم زن روشنفکر گرفتم و پشت سرم، الم شنگه راه انداختم، خیال می کنی مردای دیگه
نمی کنن.» شاید شاید میشد گوشه ای کز کرد، یا جارویی بدست گرفت و گلبرگهای گل قالی را پریشان کرد و مات و منگ گوش داد.
«توی خنگ خدا، بد گمان نباش، کار فکری آدمو خسته می کنه اینا رو که
می بینی جدی نیس. هیچکدامشان جدی نیستن، فقط برای تمدد اعصابه.»
تمدد اعصاب با دخترانی که به هوای بازیگری می آمدند، دخترانی جوان، سالم و مشتاق، دخترانی مثل خودش مثل همان روزها که می آمد تا نقش آنتیگونه را بازی کند. «ببین زنی که شوهر کرد دیگه بازی مازی رو میذاره کنار، بعدشم خیال نکن که خنگم اینهمه نگو مچاله می کنی، مچاله می کنی، حسودیت میشه، همین و بس وگرنه من که کاری باهاشون ندارم. می آن یه چیزی یاد میگیرن یه دستی هم به سر و گوششون می کشم ، آخه حیف نیس؟ اگرم خیلی ناراحتی تمامش کن.»
و تمام شده بود و حالا او بود با آسمان ابری پشت پنجره و پاندول ساعت که بی اعتنا می رفت و می آمد. و عنکبوتی که مرتب تار می تنید.
پتو را کنار زد و نشست. روی میز کتاب ها ولو شده بود زیر سیگاری پایین تخت پر از کونه های سیگار بود و هوای اتاق خفه. بلند شد،‌پنجره را باز کرد، هوای سرد به صورتش خورد. لبخندی بر لبش نشست:
«دلخوشیها کم نیست.»
دستش را از پنجره بیرون آورد و زیر آسمان ابری گرفت.
«نه هنوز نمی باره، کارامو می کنم میرم سراغ بچه ها.»
پنجره را باز گذاشت، تخت را مرتب کرد و به سر وقت میزش رفت، زیر چشمی ساعت را می پایید، نیم ساعت گذشته بود. کتاب ها را جمع و جور کرد و روی صندلی نشست.
«اگه همه از دیروز بیرون باشن چی؟»
از اتاق بیرون رفت. تاریک بود. چراغ هال را روشن کرد، روبروی آینه، ایستاد دستی به چینهای زیر چشمش کشید:
«ها! یواش یواش میآین، همینطور زیاد میشین سه تا روی پیشانی، دو تا این گوشه، وای یکی دیگه اینجاس، دیروز نبود، نه...نه، چین نیس خط متکاس...صورتمو که بشورم درست میشه.»
در دستشویی را که باز کرد، ایستاد مورچه ها سوسک بزرگی را می بردند. خم شد. بغضی در گلویش شکست:
«برین کنار، برین گم شین.»
مورچه ها بی اعتنا سوسک را می بردند، سوسکی که دیگر مرده بود با پاهای نازک شکسته اش و شاخک های خم شده و بالهایی که سوراخ سوراخ شده بود، گاهی مورچه ها انگار برای استراحت سوسک را به زمین می گذاشتند و سر در گوش هم چیزی می گفتند و دوباره او را می بردند، سوسک به کف دستشویی کشیده می شد. زن با پا محکم به دیوار زد: «برین، برین گم شین.»
مورچه ها در می رفتند سوسک را گرفت، بالهایش خشک شده بود.
«لعنتی، گفتم که یه گوشه ای بنشین، اگه دیشب نیومده بودی پایین تخت لهت نمی کردم، چه می دونستم اونجا وایسادی، تقصیر خودت بود وگرنه حالا زنده بودی، مثل این مورچه ها، مثل من، اون یکی دیگه کو؟ همون کوچولوهه، عقلش از تو بیشتره. اگرم بیاد تو اتاق میره رو میز میشینه، ای بی عقل کله پوک...»
از دستشویی بیرون آمد، سوسک را لای دستمال کاغذی پیچید و با دست خاک گلدانی را که در هال بود عقب زد، سوسک را به خاک سپرد و به اتاق برگشت. پنجره را بست، ساعت یکربع به هفت بود، روی پنجه های پا ایستاد، ساعت را از دیوار برداشت.
«حالا دوباره می خواد بزنه، دنگ، دنگ، دنگ...»
پاندول را با دست نگه داشت و دوباره ساعت را به دیوار زد.
«دیگه بی صدا، سکوت، سکوت محض.»
روی صندلی نشست و به آینه کوچک روی میز خیره شد:
«مُرد یک نفر از ساکنین این خانه مُرد، قاتل همین جاست. منم، خود من، اما هیچ فایده ای نداره. دادگاهها به این جور قتلها کاری ندارن.... خوشحالی؟ ای بی غیرت...ادا در نیار، عمداً له ش کردی، مگه کور بودی...به هر حال تو کردی عمد یا غیر عمد، قاتل.»
به خودش نیشتک زد. لب هایش را کج و کوله کرد و بی حوصله آینه را برگرداند:
«حوصله تو رو ندارم. برو اصلاً چطوره بخوابم ، تا دوساعت دیگه هیچکی بیدار نمی شه...»
بلند شد، خودش را روی تخت انداخت و زیر پتو رفت.
«با این دو ساعت چه کنم؟ بشمار، تا صد بشمار، اگه خوابم نبره؟ تا هزار بشمار.»
شمرد. هر جا اشتباه می کرد بر می گشت و می شمرد، به هشتصد که رسید سرش گیج رفت. همه چیز دور سرش چرخید، انگار که از بلندی پرت شده باشد، در هوا معلق زد، تمام حواسش به این بود که به جایی نخورد به سنگی، سنگلاخی، با سر در دره تنگ و تاریکی می رفت، دره ای پر از آفیش های تئاتر، ‌پر از صدا، صداهایی در هم، روی صحنه، ته دره آنتیگونه ایستاده بود، فریاد
می کشید، «این برخلاف انصاف است، تو نخواستی با من شریک باشی، منهم تو را شریک نکردم ها...ها...ها، چون به تو می خندم خود بیشتر رنج می برم ها..ها، من مرگ را برگزیدم ...تو زندگی را ...ها...ها در سوگ من نه آهی بر آسمان خواهد رفت نه اشکی بر زمین خواهد ریخت. دستها، وقتی حرف میزنی جلوتر بیا اینجا، روبروی تماشاگران بایست و دستهایت را اینجور آها اینجور بگیر. هم آوازان بخوانند ...ها با هم آنتیگونه، تو اینجا بایست، بسه، بسه دیگه حسودیت میشه، دیگه از این حرفا نزن، برس به خونه و زندگیت، تئاتر می خوای بازی کنی که چه بشه؟ همینکه، آخه اینم خوراکه که تو پختی... پس اون نویسنده اسکاتلندی چه که دویست تا معشوقه داشت ...آنتیگونه گریه کن، درست گریه کن، انگار سر قبر خودتی ....ای گور، ای حجله گاه من، ای دخمه ی تاریک...داد هم میزنم...تقصیر من نیست، صدای پریدن سوسکها نمیذاره...»
چشمانش را که باز کرد همه جا سنگین و تار بود. زیر پتو روی سینه اش انگار کسی استفراغ کرده بود. منگ و بی حال بلند شد، پنجره را باز کرد و ایستاد.
«باید بزنم بیرون، حتماً باید برم بیرون»
از خانه که بیرون رفت باران نم نم می بارید، صورتش را رو به آسمان گرفت.
«آه...داشتم می میردم»
کیفش را گشت، پر از دو ریالی بود. مردی در کیوسک کنار خیابان تلفن می زد.
«کاشکی زود تموم کنه.»
کنار کیوسک که رسید مرد بیرون آمد و همانجا ایستاد. دستپاچه داخل کیوسک شد، شماره ای گرفت و منظر ماند، هیچ کس جواب نمی داد. شماره ی دیگری گرفت. زنگ یکنواخت و بی اعتنای تلفن در گوشش می پیچید. با اشاره از مرد ساعت را پرسید و مرد گفت:
«نه»
و خندید شماره دیگری گرفت. زنگ چهارم بود که کسی گوشی را برداشت، از خوشحالی داد کشید:
«آخ فاطی،ریال لا مصب، آخه شماها کجا هستین، صبح تا حالا هر شماره ای می گیرم کسی جواب نمی ده.»
اخمهایش را در هم رفت، به دیواره کیوسک تکیه داد، صدایش را صاف کرد و سعی کرد شور و هیجان اولی را حفظ کند:
«نه بابا، اینجور چیزها از من گذشته، از این تئاترها خیلی دیدم، نه کار واجبی نبود، دنبال کتاب سمک عیار می گشتم، نه والله اگه جمعه نبود می رفتم میخریدم آره کاری برای کودکان، نه مزاحم نمی شم، قربان تو، خداحافظ.»
تکیه به دیواره ی کیوسک همانجور ماند، پس همه امروز در تالار جمع بودند تا آخرین تمرین «پرومته در زنجیر»‌را ببینند، پس هنوز کار می کند. کار خلاق، هه.... «میریم تئاتر، میریم آخرین تمرین نمایش شوهر سابقت را ببینیم...»
کسی به شیشه می زد، مرد بود دو ریالی بدست. خسته لبخندی زد و بیرون آمد. مرد با تعجب نگاهش کرد.
«خانم ...طوری شده؟»
«نه»
«آخه دیدم یه دفعه خلقتون تنگ شد.»
«نه....»
گیج و سرگردان به خیابان نگاه کرد. به برگهای زردی که زیر باران، خیس به آسفالت چسبیده بودند، به آسمانی که ابری بود.
«هیچ کس نیس، هیچ کس.....»
با خودش حرف می زد و مرد همانطور ایستاده بود، مرد سرفه ای کرد، جلوتر آمد و زن او را دید، با تعجب نگاهش کرد و برای لحظه ای لبخند کمرنگی بر لبانش نشست، مرد نگاهش می کرد و می خواست، می خواست با او حرف بزند.
«جسارت نباشه، مگه شما تنها زندگی می کنین؟»
زن سرش را تکان داد
«چرا؟ حیف نیست؟»
«حیف!؟»
مرد یکبار دیگر سرفه کرد، صدایش رگه دار بود و کلفت.
«بله......آخه ...ماشاالله هنوز جوانید.»
زن پوزخندی زد .
«جوان؟»
«بله، خیلی ها تو سن و سال شما شوهر می کنن.»
زن نگاهش را به میدان خیس باران دوخت، سگی زخمی روی چمن های خیس غلت می زد و ناله می کرد، با صدای مرد رویش را برگرداند.
«عنایت نفرمودید.»
«چی؟»
«عرض کردم، چرا ازدواج نمی کنید؟»
دوباره به مرد نگاه کرد، صورت تپل و یقه پیراهنش که تا زیر گلو بسته بود.
«شوهرم مرده...آقا»
مرد با خوشحالی و تردید به زن نزدیک شد
«خدا رحمتش کنه، همه می میرن، شما که نباید خودتونو بکشین...لابد شاغل هم هستین»
زن فکر کرد که مرد دارد نی خودش را می زند و او اینجا زیر باران نمی دانست به کدام جهت برود.
«عنایت نفرمودین...»
«بله شاغلم.»
«به، به ماهی چند می گیرید؟»
«شش....»
«به، پس چرا ازدواج نمی کنید؟»
پوزخندی زد، دلش برای آنچه که در ذهن ساده ی مرد می گذشت می سوخت.
«حوصله ندارم آقا، حوصله ی یک عزاداری دیگه.»
« اشتباه می کنین، اشتباه محض، از شما با این عقل و کمال بعیده، همه که نمی میرن، الان خیلی از آقایون هستن که دلشون می خواد زنشون شاغل باشه، مثل خود من، زنم به جهاتی راضیه که همسر دوم بگیرم، شما هم که ماشاءالله شاغلید و خرج خودتونو در می آرید، تازه می تونید کمک حال شوهرتون هم بشید، مگه یه زن چقدر خرج داره؟ شما خانم با شخصیتی هستید، می دونید، اصلاً زنی که شاغله خودش یه پا مرده، حیفه تنها بمونید، کار خلافی هم نیست، به هر حال باید شوهر داشته باشید، آخه یه زن تنها چه کاری ازش بر می آد؟ دنیا پر از گرگه خانم. من حاضرم هر جوری که شما میل داشته باشید کمکتون ....»
دهان مرد می جنبید، کت کهنه و رنگ و رو رفته اش زیر باران خیس شده بود.
بی حوصله راه افتاد. باران تندتر می بارید باد دانه های ریز باران را به صورتش می زد چشمانش می سوخت، گلویش انگار ورم کرده بود. به میدان پاستور که رسید ایستاد، سگ زخمی همانطور زوزه می کشید، تنش را به زمین می مالید، بی اختیار به طرف سگ کشیده شد، پاهایش می لرزید، ماشین ها بوق زنان
می گذشتند و او بی توجه به ترمزها و فحش هایی که نثارش می شد به چمن رسید، به طرف سگ رفت روی زانوها خم شد، دستهایش را به طرف چشمان اشک آلود سگ بُرد، سگ وحشت زده نگاهش کرد، دست از زوزه کشید و ناگهان پا به فرار گذاشت، زن همانطور ماند، میدان دور سرش می چرخید.
وقتی دوباره کنار خیابان ایستاد، باران آرامتر شده بود، نگاهی به انتهای خیابان پاستور کرد.
نه....خانه، نه
مرددماند و ناگهان میان بعض و گریه به ثریا فکر کرد، فقط او می توانست در خانه باشد. او را تازه می شناخت، دو ماه بیشتر نمی شد و شاید هم یک ماه، اهل هیچ هنری نبود، زنی بود ساده، خیلی ساده.
خوشحال به ماشین ها نگاه کرد، چند تاکسی پر رد شده بودند، پیکانی سفید رنگ با سرعت از جلویش گذشت و آب گل آلود خیابان را به سرو رویش پاشید، خندید، خوشحال بود، می رفت خانه ی ثریا زنگ می زد، ثریا در را باز می کرد و می گفت
آدمک شلی شدی...بدو، بدو برو حمام.
و بعد وقتی دوشی می گرفت و بیرون می آمد، ثریا یک لیوان چای داغ جلویش می گذاشت.
از سر رضا و شادمانی آهی کشید،‌رنوی سبز رنگی نیش ترمزی زد راننده در را باز کرد. داخل ماشین هوا گرم و گرفته بود،‌شیشه را کمی پایین کشید، تو آینه چشمان راننده را دید که می خندید.
«آخ ..بی آنکه بپرسم، سوار شدم،‌دو راهی یوسف آباد مسیرتان هست؟»
«اختیار دارین نباشه هم شما رو می رسونم.»
مرد پا را روی گاز فشار داد، دیوارها خیس بود و تمام پنجره ها بسته در جوی های کنار خیابان آب راه افتاده بود، گاهی رهگذری قوز کرده در خود از پیاده رو
می گذشت، از میدان انقلاب می گذشتند. مرد پاکت سیگار وینستونش را در آورده بود.
«سیگار؟»
«نه ممنون.»
«یعنی اصلاً نمی کشین؟»
«چرا ولی ...»
«ولی چه؟»
« الان نمی کشم»
«خوب... خوب حالا کجا می رین؟»
« خونه ی دوستم.»
«لابد دعوتت کرده؟»
«نه نمی دونه که می رم»
«به، چه بهتر...فرض کنین من همون دوستتون هستم.»
«خیلی ممنون آقا.»
«حالا بفرمایید سیگار.»
«نه آقا صبحانه نخوردم.»
«عالیه می ریم خونه ی من صبحونه ی مفصلی می خوریم.»
خودش را جمع کرد، مرد با چشمان ریز و کوچکش به او نگاه می کرد
«اگه چیز دیگه ای هم بخواین هس؟»
زن با تعجب پرسید:
«چه چیزی؟»
مرد شاد و شنگول خندید.
«مثلاً دودی، بنگی، علفی.»
زن چشمانش را بست . به پیشانیش دست کشید و بی حوصله گفت:
«اشتباه می کنید.»
«نمی کنم»
زن صدایش را صاف کرد.
«من تحصیل کرده ام آقا، هیجده سال تمام درس خواندم.»
«منم درس خواندم، درس قیافه شناسی.»
زن اخم کرد، کنار خیابان کلاغی از روی درختی خیس پرید، ردش را در آسمان گرفت، کلاغ بال بال زنان رفت، زن گردن کشید که او را ببیند در انتهای خیابان کلاغ قوسی زد و در جهت عکس پرواز کرد، زن بلند آه کشید. مرد گفت:
«نگفتی...»
«چی»
«عجب یعنی نشنیدی، خر رنگ می کنی...»
زن سردش بود، سرد سرد، صدایش رگه دار بود و می لرزید.
«آقا.... من با شوهرم ....دعوا کردم...اینه که....اینجور آمدم...روز جمعه....»
اخم مرد در هم رفت به چهار راه رسیده بودند، زنی آنطرف خیابان خیس باران ایستاده بود، مرد نگاهی به او کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد.
«من ...دور می زنم خانم جان...»
پیاده شد، از چهار راه گذشت در کوچه ای پیچید و به خیابان فرعی رسید. جلوی تاکسی را گرفت، سوار شد، باران به شیشه می خورد. بی حواس شیشه را پایین کشید. باد باران را بصورتش کوبید، صدای مسافران درآمد.
«ببندین خانم مگه نمی بینین»
شیشه را بالا کشید و به بیرون خیره شد به مغازه های بسته و خیابانهای خلوت.
«اگه ثریا نباشه چی؟»
صدای راننده را شنید
«شما کجا می رین»
هول شد، کجا می رفت؟ خانه ی ثریا کجا بود؟ سعی کرد بیاد بیاورد، فایده ای نداشت،‌گیج و منگ به راننده نگاه کرد.
«نگفتین کجا می رین؟»
بی هوا گفت:
«آن طرف چهار راه.»
راننده بر و بر نگاهش کرد،‌زن هراسان دستی به سرش کشید.
«مگر چه گفتم.»
پیاده که شد پول داد و راه افتاد، صدای راننده را شنید
«خانم بقیه پولت»
محل برایش غریب بود. درختها و مغازه های بسته، انگار هیچوقت اینجا را ندیده بود، چند قدمی که رفت ناگهان ایستاد.
«خانه ثریا ....ثریا.....ثریا»
هر چه فکر می کرد کسی را به نام ثریا نمی شناخت. اصلاً ثریا کی بود؟ شاید یک برگ بود یا اسم یک گل، نام یکی یکی دوستانش را بلند گفت و قیافه آنها را مجسم کرد فایده ای نداشت، شاید قهرمان آخرین کتابی بود که خوانده بود، سرش را با حیرت تکان داد. نه باید بر می گشت، باید به خانه خودش می رفت. ثریا، ثریا؟ دوستی که از تئاتر و هنر هیچی نمی داند، کنار دیوار در کوچه راه
می رفت، از پنجره بسته خانه ها صدای خنده و موسیقی می آمد. از کنار در بزرگی گذشت، سگی پارس کرد غریبه بود، محله را نمی شناخت. در خیابان فرعی پیچید، ماشینهای شخصی بوق می زدند چراغشان را روشن می کردند و با نیش ترمزی او را از جا می پراندند، از خستگی پاهایش فهمید که خیلی راه آمده، مردد ماند.
«نه پیاده می روم، اما خیلی راهه. باشه می خوای زود برسی چه کار؟»
راه افتاد.
به کوچه اشان که رسید ساعت را از رهگذری پرسید. ساعت چهار بود خوشحال شد، تا غروب چیزی نمانده بود و تا فردا صبح که برود سرکار. در را باز کرد، کیفش را کنار گلدان گذاشت و به اطاق رفت. پنجره باز بود پاکت سیگار را از روی میز برداشت، سیگاری درآورد. فندکش کجا بود؟ در اطاق چشم گرداند و ناگهان از خوشحالی فریاد کشید. کبوتر چاهی کف اطاق ایستاده بود. جلوتر رفت، پاهایش از خوشحالی می لرزید، می خواست او را بغل کند و ببوسد، انگار تمام اطاق روشن شده بود. سیگار را پرت کرد و نشست.
«ناز نازی تو کجا بودی؟ از کجا پیدات شد....آخ عزیز ...عزیز خوش...خوش آمدی.»
رگه های سبز رنگ پرنده را با انگشت ناز کرد، با احتیاط او را بلند کرد و گردنش را بوسید. به چشمانش نگاه کرد. پرنده انگار خجالت بکشد چشمهایش را روی هم گذاشت.
«نازی، غریبی می کنی، خونه خودته، میتونی بمونی، لابد از اطاق ریخته و پاشیدم دلت بهم خورده، چشماتو نبند، جون خودت یه دقه همه جا رو تمیز
می کنم، گفتم جون خودت، حالا تو بشین رو تخت، برات نون میآرم، آب میآرم،
می برمت حموم ...خوش آمدی، میدونی یه کیسه دون برات می خرم، یه کیسه دون که همیشه بخوری و چاق و چله بشی، حالا بنشین اینجا تا اطاقو تمیز کنم.»
پرنده را روی تخت گذاشت. خنده ای تمام صورتش را پوشانده بود، آواز خوانان به طرف آشپزخانه رفت. تکه نانی را در کاسه ای آب ریز ریز کرد و به اطاق برگشت. پرنده چشمانش را بسته بود. دستی به بالهایش کشید، کاسه را جلویش گذاشت:
«بازم که تو چشماتو بستی، بیا ناز نازی بیا، الان همه جا رو تمیز می کنم، همه جا رو برق میندازم، آخه از کجا می دونستم تو میآی، بی خبر میآی مهمونی؟ ای ناقلا،.... نه، نه خلقت تنگ نشه، راحت باش،‌انگاری که تو لونه ات هستی، راحت راحت باش.»
زن نوک پرنده را در کاسه آب فرو برد. پرنده نوکش را تکاند، زن بلند خندید.
«خوب باشه، خودت بخور.»
زن بلند شد، به گلدانها آب داد و برگهای سبز را که زیر غبار سیاه شده بودند با پارچه پاک کرد. کارش که تمام شد کنار پرنده که همانطور ساکت و چشم بسته ایستاده بود نشست.
«میدونی، فقط مانده یه دوش بگیرم. تندی میرم و بر میگردم. اینطور بو میدم، تو محلم نمیذاری، همه اش پنج دقه طول می کشه، بعدش میام حسابی با هم حرف می زنیم.»
زن بالهای پرنده را بوسید و به حمام رفت.
بیرون که آمد پیراهن بلند نارنجی رنگی تنش بود، سرش را جلوی آینه مرتب کرد، سرمه دان را برداشت و سرمه کشید، به خودش عطر زد، به آینه نگاه کرد. جوان شده بود. چینهای صورتش رفته بودند. لبخندی زد و به سراغ پرنده رفت. برای لحظه ای ماند. پرنده جمع شده بود، به اندازه یک مشت، سرش در کاسه آب فرو رفته بود و گردنش خشک شده بود. جلوتر رفت، صدای غریب خودش را شنید.
«پس آمده بودی اینجا بمیری؟»
با پاهای بی رمق کنار تخت نشست، صورتش را با دستهایش پوشاند و فکر کرد.
«یعنی... تو......تو مردی؟»
پنجره باز بود، پرنده را بلند کرد و روی تخت دراز کشید، پتو را روی خودش کشید و پرنده را در آغوش گرفت.
آبانماه 64

  
  

معصومه اشک می ریخت و پا به پای مادر از انباری به اتاق و از اتاق به حیاط می رفت. دلش می خواست بقچه مادر را باز کند، چادر از سرش بگیرد و به او بگوید که می تواند همیشه در این خانه بماند به او بگوید «این خانه مال توست. چشم من کور باید عصای پیری تو باشم.» دلش می خواست به او بگوید : «تا وقتیکه نفس می کشم کنیز دست به سینه تو هستم، ترا به خدا اینقدر غصه نخور . اینقدر فکر نکن.» به او بگوید...... معصومه در درگاهی نشسته بود و به آفتاب نگاه می کرد که انگار نمی خواست از لبه دیوار پایین بپرد. صدای کشیده شدن پای مادرش به روی پله ها بریده بریده شنیده می شد. از پله ها بالا میرفت، پایین می آمد، می ایستاد، نفس نفس می زد و باز به راه می افتاد انگار چیزی گم گرده بود.
شاید هنوز شش ماه نگذشته بود. معصومه به خانه برادرش رفته بود تا مادرش را بیاورد مادر آرام و صبور بساطش را جمع می کرد. از پله ها بالا و پایین می رفت. معصومه جلو در خانه منتظر ایستاده بود کاردش می زدی خونش در نمی آمد. از همسایه ها شنیده بود که پروانه، او را چند باز از خانه بیرون انداخته است. همسایه ها او را به خانه خود برده بودند. فکر
می کرد مادرش هنوز از کار نیفتاده بود چه آبرودار بود و چقدر از همسایه ها رودربایستی داشت. همیشه میگفت آدم آبرومند نباید سفره دلش پیش همه باز باشد.
مادرش همان طور از پله ها بالا می رفت و پایین می آمد و معصومه کنار در ایستاده بود پروانه رفته بود تو اتاق و رو نشان نمی داد. آن روز معصومه بلند بلند گفته بود.
«تف به غیرت برادرم! اگه مرد بود مادرشو نمی انداخت زیر دست عفریته از خدا بی خبری مثل تو. اون بدبخت زن نگرفته، شوهر کرده!»
و هر چه از دهنش درآمده بود به برادر و زن برادر گفته بود. بعد چنان در خانه را محکم به هم زده بود که صداش تن خودش را لرزانده بود. مدت ها بعد در حمام لکه های کبودی روی تن مادرش دیده بود پیرزن با من من گفته بود: «بی وقتی ام شده، ننه» معصومه سه ماه با زن برادر خود قهر کرده بود و قدم به خانه برادر نگذاشته بود. اما تو حمام زایمان جاری معصومه، چشمشان که به چشم هم افتاد، اول سرسنگین سلام و علیکی کردند و تا بعدازظهر دیگر همه چیز فراموش شده بود.
حالا مادرش داشت دوباره به همان خانه می رفت معصومه چاره ای جز این نداشت. دلش را غم گرفته بود. می دانست که مادرش دیگر نمی تواند در آن خانه بماند. همان شبی که او را به خانه آورده بود، شوهرش سگرمه هایش را در هم کرده بود. معصومه دلش شور می زد مواظب همه چیز بود. غذایی که شوهرش دوست داشت پخته بود. حوله را مثل همیشه دستش داد. چای برایش ریخت و لباس هایش را به جارختی آویزان کرد. پتویی به زیر پایش پهن کرد و رفت تا شام را حاضر کند. تمام این کارها را با چنان چاپلوسی ای می کرد که مرد را بیشتر به لجبازی می انداخت. خلق شوهرش تنگ تر بود و هیچ کدام از کارهای معصومه هم اثر نداشت. مادرش گوشه اتاق نشسته بود و با انگشت، حلوا به دهن نوه هایش
می گذاشت. شوهرش زیر چشمی انگشت خیس او را می پائید. معصومه می دانست که وقتی شوهرش سر لج بیفتد، تا زهرش را نریزد آرام نمی نشیند. فکر کرد پنج بار «اَمّن یُجیب» بخواند تا دهن شوهرش بسته شود.
«خدایا به خیر بگذرون. خدایا خودت کاری کن که غیظش بخوابه و شری به پا نشه.»
شروع به خواندن دعا کرد. سه بار خواند بار چهارم را تازه شروع کرده بود که لیوان آب از دست کوچک احمد لیز خورد. معصومه رشته های جاری آب را دید که به طرف بشقاب شوهرش سرازیر شد. دست مرد بالا آمد و محکم پشت دست احمد زد. صدای احمد بلند شد. معصومه به مادرش نگاه کرد. احمد نور چشم او بود. معصومه می ترسید مادرش دخالت کند مادر بلند شد دست احمد را گرفت و به طرف سفره کشید.
«بچه که نباید تا باباش دعواش کرد قهر کنه. پاشو بیا، پاشو بیا سر سفره غذاتو بخور وگرنه امشب از قصه خبری نیست.»‌
احمد با اخم پیش مادر بزرگ نشست. مادر بزرگ دوباره لیوان را پر از آب کرد و به دست او داد.
«سفت بگیر نیفته. هرکی از سفره قهر کنه، شیطون می ره تو جلدش.»
شوهر ش دیگر حرفی نزد و شروع به خوردن غذا کرد. او آدم بد اخلاقی نبود اما دست بزن داشت وقتی عصبانی می شد، معصومه یا بچه ها را به باد کتک می گرفت. بعد هم پشیمان می شد و یک گوشه ای کز می کرد و ساکت می ماند. فردا هم با بغلی پر از پاکت های میوه به خانه می آمد. اما از وقتیکه پیرزن به خانه آنها آمده بود بدخلقی اش بیشتر شده بود. اصلاً دیگر علت کتک زدنش، عصبانیت، خستگی و یا شیطنت بچه ها نبود. بی هیچ بهانه ای بچه ها را به باد کتک می گرفت. اگر معصومه جلو می رفت او هم کتک می خورد. انگار
می خواست مادرش را خون به جگر کند. انگار می خواست به مادرش بگوید :«از وقتی تو پا به این خانه گذاشتی، همه چیز این خونه به هم ریخته»
وقتی می خواست میانه را بگیرد کارشان به یکی به دو ختم می شد. شب گذشته بین دعوا، شوهرش از جا پرید:
«آخه به اون چه که به زندگی ما دخالت می کنه؟ من خودم می دونم بچه مو چه جوری تربیت کنم. اینقدر این دو تا را لوس کرده که دیگر نمی شه بشون حرف زد. دیگر نمی شه جلوشونو گرفت. من نمی خوام فردا احمد بشه لنگه پسر لندهورش. اگه اون می تونست بچه تربیت کنه، پسر خودشو اون طور بار نمی آورد که غلام حلقه به گوش زنش باشه»
معصومه با شوهرش به اتاق خود رفتند شوهرش داد و فریاد را ادامه داد. معصومه افتاده بود به گریه و گوشه لحاف را جلو دهن گرفته بود و هق هق می کرد. شوهرش پشت سر هم سیگار می کشید و در اتاق راه می رفت و به برادر و مادرش بد و بیراه می گفت:
«مگه من خون کرده ام. پسر گردن کلفتش راس راس راه می ره، من باید جور ننه پیرشو بکشم.»
معصومه گفت:
«خب منم دخترشم. چند سال اون نگهش داشته یه مدت هم نوبت ماست.»
شوهرش داد زد.
«وقتی گرفتمت، نگفتی یه پیر سگم رو قباله ته. ها نگفتی که؟
اشک به پهنای صورت معصومه ریخت.
«پیر سگ نیست، مادر منه. ترو بخدا یواش تر.»
«مادر اون تنه لش بیعار هم هست. وظیفه اونه نه من مردکه بی همه چیز مادرشو از خونه بیرون کرده وبال گردن ما انداخته.»
«برادرم تقصیر ندارد. خودت می دونی که زن بی انصافش همه این آتیشارو به پا کرده.»
«چه فرقی می کنه. اینجا هم که هست ماه به ماه نمیاد سر بزنه ببینه ننه اش مرده یا مونده. اون وقت این پیرزن نمک به حروم اونو بیشتر از تو می خواد.»
«خب پسر بزرگشه. من شونزده سال بیشتر نداشتم که از خونه اش اومدم بیرون. اون تمام عمر پیشش بوده.»
«حالا هاف هافشو آورده واسه من. اگر اینقدر عزیزشه خب بره پیشش که پس فردا که سرشو زمین می زاره همون پسر عزیزش چک و چونه اشو ببنده. پیرزن نمک نشناس نون منو می خوره از اون حمایت می کنه
معصومه به پای شوهرش افتاد.
اذان صبح وقتی معصومه برای نماز بلند شد مادرش را دید که سر روی زانو گذاشته و نشسته بود. انگار تمام شب نخوابیده بود. معصومه حس کرد مادرش حرف ها را شنیده. می دانست بعد از ماجرای دیشب، مادرش دیگر سر سفره دامادش نمی نشیند و بی سرو صدا خواهد رفت. صبح بعد از رفتن شوهر، مادرش به کارهای هر روزه خود مشغول شد. معصومه نگاهش می کرد. انگار از دیشب تا به حال کمرش خمیده تر و چین های صورتش بیشتر شده بود. نگاهش را از معصومه می دزدید و سر راه او قرار نمی گرفت. معصومه خودش را در آشپزخانه مشغول کرده بود اما حواسش پیش مادر بود. مادرش از پله ها بالا می رفت و پایین می آمد. با پای علیلش سر حوض می رفت دست هایش را آب می کشید. دوباره از جا بلند می شد و به طرف پله ها می رفت. می دانست که باید برود پا به پا می کرد. انگار دلش می خواست معصومه جلوش را بگیرد و به او بگوید که هز طور شده او را نگه می دارد. آخرش رفت گوشه حیاط. زیر آفتاب نشست و شروع کرد به باز کردن بافته های تارهای موی سپیدش کرد. شانه چوبی اش در کاسه آب کنار دستش تکان می خورد. آفتاب روی صورتش افتاده بود.
شوهر معصومه گفته بود سر راه به مغازه برادر او خواهد رفت. دلش می خواست تا قبل از آمدن برادرش، مادر آماده شده باشد. اما مادرش انگار فکر رفتن نداشت. نه اسباب هایش را جمع می کرد، نه بقچه اش را می بست. از آشپزخانه به جثه استخوانی و موهای سفید و حنابسته او نگاه می کرد. مادر بعد از مرگ پدرشان از تمام زندگی خود زده بود تا او و برادرش را بزرگ کند. در سرش گذشت: «مادرم چه عوض شده. خیلی عوض شده.» طاقت نیاورد در آشپزخانه بماند. به حیاط رفت و روبرویش نشست.
«مادر»
پیرزن سر بلند کرد و همان طور که موهایش را شانه می زد به چشم های دخترش نگاه کرد. معصومه دلش آتش گرفت. نه، او آن مادر نبود.
«مادر می خواستم بگم که...»
اما صدایش شکست. مادر همان طور نگاهش می کرد. بعد نگاهش را از صورت او گرفت و گفت:
«سپیده طفلکم، روزها خیلی تنهاس. باید برم یه سری بهش بزنم»
معصومه سرش را به زیر انداخت.
«فقط برا یه مدته. جوشش که خوابید خودم میام....»
هق هق گریه اش بلند شد. مادر یک دسته از موها را که باز کرده بود و شانه زده بود دوباره بافت و به دسته دیگر دست نزد. چارقدش را به سر کرد. از جا بلند شد و شروع کرد به جمع کردن اسباب و اثاثه خود. سعی می کرد که به معصومه نگاه نکند و ناراحتی اش را به رو نیاورد. اسکناس ده تومانی را که معصومه به او داده بود، در گوشه چارقدش گره زد و گفت:
«پروانه زیاد هم دختر بدی نیست. اگه شب ها ظرف ها را بشورم و نذارم برا صبح.....راستی ننه یادت نره، از اون شربت سینه بدی ببرم. شب ها یه خرده سرفه می کنم. سرفه که
می کنم، پروانه.....»
معصومه گفت:
«شربتت که تموم شده، هفته دیگه میام می برمت دکتر. شاید یه چیز بهتر بده واسه
سینه ات.»
«وای نه مادر، پارسال یه دوای تلخی داده بود مث دُمب مار. همه اش خلط از سینه ام
می اومد. پروانه بیشتر بدش می اومد. همین شربت خوبه. از همین برام بگیر.»
«باشه مادر.»
صدای زنگ در بلند شد رضا بود. معصومه از جلو در کنار رفت تا برادر بیاید تو.
«سلام آقا داداش. خوش اومدی. بفرمائین تو.»
«دستم به دامنت خواهر. الان با پروانه دعوا داشتم. قهر کرد و رفت خونه مادرش. سپیده هم رو دستم مونده. گذاشتمش پیش همسایه ها. گفتم تو یه فکری بکنی. اگه مادر چند هفته دیگه پیشتون بمونه تا پروانه رو راضی کنم.»
«آقا داداش به فاطمه زهرا اگر می تونستم نگهش می داشتم. اکبر آقا گفته اگه بیاد ببینه مادر اینحاست طلاقنومه مو می ده دستم. می دونی که چه آدم یه دنده ایه»
« می گی من چه کنم؟ یه عمر من نگهش داشتم. تو و شوهرت شش ماه هم نتونستین نگهش دارین.»
«آقا داداش من که اختیاردار خودم نیستم. ببرش بلکه بعداً اکبر آقا از خر شیطون پایین بیاد، بیام برش گردونم. غصه پروانه رو نخور. اون مادری که اون داره یه روز هم نگهش نمی داره.»
برادرش روی پله نشست و دیگر چیزی نگفت.
«بیا بریم تو اتاق. چرا اینجا نشستی خوب نیست»
«نه همین جا خوبه. می خوام برم هزار بدبختی دارم. کارمو ول کردم اومدم.»
معصومه رفت و با ظرف شیرینی برگشت. احمد و مریم به طرف دایی آمدند. او صورتشان رابوسید و از توی ظرف شیرینی برداشت و به دهانشان گذاشت.
احمد گفت: «دایی اومدی مادر بزرگو ببری؟»
صدای مادرش از درگاه اتاق بلند شد:
«الهی قربون قدو بالات برم. خوب شد اومدی مادر. می خواستم خودم بیام.»
«سلام مادر، حاضر شدی؟»
«سلام به روی ماهت یه چیزی بخور مادر. دهنت رو شیرین کن.»
معصومه گفت:
«حالا چه عجله ای داری. ترو خدا یه چیزی بخور، آقا داداش.»
برادرش یک شیرینی برداشت و از جا بلند شد.
«پاشو بریم مادر.»
مادر بسختی از جا بلند شد. روی پاهای علیلش تلو تلو خورد. معصومه زیر بازویش را گرفت و بقچه اش را به دستش داد.
معصومه کنار در کوچه ایستاد و به آنها نگاه کرد که در پیچ کوچه از پیش چشمانش گم شدند.
«دیدی آخرش قصه ماه پیشونیو تموم نکرد.»
مریم شیرینی نیم خورده اش را که که به طرف دهن برده بود برگرداند، نگاهی به توی ظرف شیرینی انداخت و گفت:
«آره کاش یه شب دیگه می موند.»


  
  
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشواری مردم زمان خویش بودو قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هر کس به حلقـ? ارادت او در می‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سّنتی را فرو نمی ‌گذاشت و نماز و روز? بیحد بجا می ‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف ‌اسرار به مقام کرامت رسیده بود.

هر که بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی

پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند

چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می ‌کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان بدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بهنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خذاک روم قدم گذاشتند و همه جا سیر می‌کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:

هر دو چشمش فتنـ? عشاق بود
هر دو ابرویش بخوبی طاق بود

روی او از زیر زلف تابدار
بود آتش پاره ‌ای بس آبدار


هرکه سوی چشم او تشنه شدی
در دلش هر مژه چون دشنه شدی

چاه سیمتن بر زنخدان داشت او
همچو عیسی بر سخن جان داشت او

دختر جون نقاب سیاه از چهره برگرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد که هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق بحّدی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان, او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان بر جای ماندند و از پی چار? کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ داروئی دردش را درمان نمی ‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود می ‌پیچید و زار می ‌نالید.

گفت یارب امشبم را روز نیست
شمع گردون را همانا سوز نیست

در ریاضت بوده ‌ام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی

همچو شمع ازتف و سوزم می ‌کشند
شب همی سوزند و روزم می‌ کشند

شب چنان به نظرش دراز می ‌آمد که گوئی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پائی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه دردست این چه عشقست این چه کار؟

مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می‌گفت:

همنشینی گفت ای شیخ کبار
خیز و این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتا امشب از خون جگر
کرده ‌ام صدبار غسل ای بیخبر

آن دگر گفتا که تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بی تسبیح راست

گفت آن را من بیفکندم زدست
تا توانم برمیان زنار بست

آن دگر گفتا پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست

گفت کس نبود پشیمان بیش از این
که چرا عاشق نگشتم پیش از این

آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد

گفت دیوی کو ره ما می ‌زند
گو بزن, الحق که زیبا می ‌زند

آن دگر گفتا که با یاران بساز
تا شویم امشب به سوی کعبه باز

گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبه شد در دیر مست

چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطراز گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «ای شیخ کجا دیده‌ ای که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می ‌آورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست‌, یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم‌.

روی بر خاک درت جان می ‌دهم
جان به نرخ روز ارزان می ‌دهم

چند نالم بر درت در باز کن
یکدمم با خویشتن دمساز کن

گرچه همچون سایه ‌ام از اضطراب
درجهم از روزنت چون آفتاب.»

دختر با سختی پاسخ داد که: «ای پیر خرف گشته! شرم دار که هنگام کفن و کافور تست, نه زمان عشق ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می‌ کنی و با این پیری عشق بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده‌ ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا همرنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یکی از چهار را اختیار کرد, و میخوارگی را برگزید و از سه دیگر سرباز زد. دختر او را به دیر برد و جام می‌ به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی‌ اندازه, عقل از کف داد و جام می‌ از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بیخود کرد که هر چه می ‌دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جز عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون بکلی بیخویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی برگردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.
شیخ که عشق جوان و می ‌کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بت پرستی تن در داد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت این زمان شاه منی
لایق دیدار و همراه منی

ترسایان از اینکه چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و به بت پرستیدنش و واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:

‹‹ خمر خوردم بت پرستیدم زعشق
کس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق

قریب پنجاه سال راه روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می ‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدائی خواهی داشت؟ “
دختر گفت: «آنچه گفتی راست است. اما ای پیر دلداده! می دانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می ‌خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری, نفقه ‌ای بستان و سرخویش ‌گیر و مردانه, بار عشق مرا به دوش بکش»
شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا می ‌کنی! هر دم بنوعی از خویش می رانیم و سنگی پیش پایم می نهی. چه خونها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همـ? یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:

توچنین, ایشان چنان, من چون کنم
چون نه دل باشد نه جان, من چون کنم »

دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را بشادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش رو برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفرکن یا ما نیز چون تو ترسایی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم ترا در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.» شیخ گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته ‌اید و از رنج دلم آگاه نیستید همدمی نتوانید کرد. ای رفیقان عزیز! به کعبه برگردید و به آنها که از حال ما بپرسند بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهر آگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقـ? زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.
یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آنچه دیده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستیدن و خوکبانی کردن, حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که:
«شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید. آیین حق ‌شناسی آن بود که جمله زنار می بستید و غیر ترسایی چیزی اختیار نمی کردید.» یاران گفتند: «چنان کردیم, اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»
آخر الامر جملگی بسوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف در گاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب، تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسید و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بیهوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله ‌گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه برتن چاک کرده است. جملـ? حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهائی یافت و چون نیک درخود نگریست سجد? شکر بجا آورد و زار گریست.
یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهر ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای سیاه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را می ‌پذیرد.» شیح باز خرقه در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.
از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنانکه او را از راه بدر بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بیقرارش کرد چنان که خود را در عالمی دیگر یافت.

عالمی کانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد زبان آگاه نیست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بیرو رفت و با دلی پردرد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته
می‌ نالید و نمی دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.

هر زمان می گفت با عجز و نیاز
کای کریم راه دان کارساز

عورتی درمانده و بیچاره ‌ام
از دیار و خانمان آواره ام

مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم

هرچه کردم بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم مرا بی ‌دین مگیر

خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسایی برداشته و به راه یزدان آمده است,شیخ چون باد به یاران به سویش باز پس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک کرده یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.

شیخ او را عرضـه ی اسلام داد
غلغلی در جملـه ی یاران فتاد

چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر می ‌روم و از تو عفو می طلبم. مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.

گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ‌ای دریغ

قطره ‌ای بود او در این بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
86/12/10::: 3:50 ص
نظر()
  
  

عطار نیشابوری  
     
  چنین قضه که دارد یاد هرگر؟
چنین کاری گرا افتاد هرگز؟

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می ‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فکر آیند? دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـ? او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می ‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبز? بهاری حکایت از شور جوانی می ‌کرد و غنچـ? گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از میان همـ? آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری
می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـ?خوش سرمی‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز می ‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر
می گریست و دلش چون شمع می گذاخت. پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه سود؟

چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد

رابعه دایه‌ ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پرد? شرم را از چهر? او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بی ‌خویش آورد
که صدساله غمم در پیش آورد

چنین بیمار و سرگردان از آنم
که می ‌دانم که قدرش می ‌ندانم

سخن چون می‌ توان زان سرو من گفت
چرا باید زدیگر کس سخن گفت

باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت:

الا ای غایب حاضر کجائی
به پیش من نه ای آخر کجائی

بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آئی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
ترا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن, چهر? خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی درهم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

که هان ای بی‌ دب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست

که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیراهن من

عاشق نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز, این چه حکایت است که در نهان شعرم می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خود
می رانیم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند بنزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدید? من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـ? این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی.»
پس از این سخن, رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و می خواند:

الا ای باد شبگیری گذرکن
زمن آن ترک یغما را خبرکن

بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت که برادر شعرش را می ‌شنود کلمـ? «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ روئی که هر روز سبوئی آب برایش می ‌آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود. سرانجام چشم زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یکسر بسوی بکتاش روان گشت او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.
اما بمحض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی ‌شتافتند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گوئی فرشته ‌ای بود که از زمین رخت بربست.
همینکه شب فرا رسید, و قرص ماه چون صابون , کفی از نور بر عالم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

چه افتادت که افتادی به خون در
چون من زین غم نبینی سرنگون‌تر

همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه می ‌خواهی زمن با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

چنان گشتم زسودای تو بی خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در برخویش بسته

اگر امید وصل تو نبودی
نه گردی ماندی از من نه دودی

نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

که: «جانا تا کیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز

زشوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد»

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـؤال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویند? شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن
می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامه‌ های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می ‌کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یکباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست. ابتدا بکتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـ? قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلکه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـ? اینها چنان او را می ‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد
چه جای تست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد, ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانـ? حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت .
نبودش صبر بی ‌یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه


86/12/10::: 3:49 ص
نظر()
  
  

ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن

کیخسرو روزی شادان بر تخت شاهنشهی نشسته و پس از شکست اکوان دیو و خونخواهی سیاوش جشنی شاهانه ترتیب داده بود. جام یاقوت پر می‌ در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگی دل بر رامش و طرب نهاده بودند.

همه باد? خسروانی به دست
همه پهلوانان خسرو پرست

می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دستـ? نسترن

سالاربار کمر بسته بر پا ایستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت که ناگهان پرده ‌دار شتابان رسید و خبر داد که ارمنیان که در مرز ایران و توران ساکن اند از راه دور به دادخواهی آمده اند و بار می خواهند. سالار نزد کیخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنیان به درگاه شتافتند و زاری کنان داد خواستند:
شهریارا ! شهر ما از سوئی به توران زمین روی دارد و از سوی دیگر به ایران.
از این جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار و پر درخت میوه که چراگاه ما بود و همـ? امید ما بدان بسته. اما ناگهان بلائی سر رسید. گرازان بسیار همـ? بیشه را فرا گرفتند‌, با دندان قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای از ایشان در امان ماند و نه کشتزار.
شاه برایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشیدند پس از آن روی به دلاوران کرد و گفت: کیست که در رنج من شریک شود و سوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببرد تا این خوان گوهر نصیبش گردد.
کسی پاسخ نداد جز بیژن فرخ نژاد که پا پیش گذاشت و خود را آماد? خدمت ساخت. اما گیو پدر بیژن از این گستاخی بر خود لرزید و پسر را سرزنش کرد.

به فرزند گفت این جوانی چر است ؟
به نیروی خویش این گمانی چر است؟

جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر

به راهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آب روی

بیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگین در این سفر پرخطر به راهنمائیش گماشته شد.
بیژن آماد? سفر گشت و با یوز و باز براه افتاد, همـ? راه دراز را نخجیر کنان و شادان سپردند تا به بیشه رسیدند, آتش هولناکی افروختند و ماده گوری بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشیدن و شادمانی بسیار, گرگین جای خواب طلبید. اما بیژن از این کار بازش داشت و به ایستادگی و ادارش کرد و گفت: یا پیش آی یا دور شو و در کنار آبگیر مراقب باش تا اگر گرازی از چنگم رهائی یافت با زخم گرز سر از تنش جدا کنی. گرگین درخواستش را نپذیرفت و از یارمندی سرباز زد.

تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مر این رزمگه را کمر

کنون از من این یار مندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه

بیژن از این سخن خیره ماند و تنها به بیشه در آمد و با خنجری آبداده از پس خوکان روانه شد. گرازان آتش کارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازی به بیژن حمله‌ ور گردید و زره را برتتش درید, اما بیژن به زخم خنجر تن او را به دو نیم کرد و همگی ددان را از دم تیغ گذراند و سرشان را برید تا دندانهایشان را پیش شاه ببرد و هنر و دلاوری خود را به ایرانیان بنمایاند, گرگین که چنان دید بظاهر بر بیژن آفرینها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و دربار? بیژن اندیشه ‌های ناروا بخاطر راه داد.

ز بهر فزونی و از بهر نام
به راه جوانی بگسترد دام

پس از باده گساری و شادمانی بسیار, گرگین نقشـ? تازه را با بیژن در میان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و نزه که جویش پر گلاب و زمینش چون پرنیان و هوایش مشکبو است. هر سال در این هنگام جشنی برپا می شود, پریچهرگان به شادی می نشینند منیژه دختر افراسیاب در میانشان چون آفتاب تابان می ‌درخشد.

زند خیمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار

همه دخت ترکان پوشیده روی
همه سرو قد و همه مشکبوی

همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می به بوی گلاب

بهتر آنکه به سوی ایشان بشتابیم و از میان پریچهرگان چند تنی برگزینیم و نزد خسرو باز گردیم. بیژن جوان از این گفته شاد گشت و به سوی جشنگاه روان شد.
پس از یک روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادی گذراندند.
از سوی دیگر منیژه با صد کنیزک ماهرو به دشت رسید و بساط جشن را گسترد.
چهل عماری از سیم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همینکه گرگین از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بیژن گفت و از رامش و جشن یاد کرد. بیژن عزم کرد که پیشتر رود تا آئین جشن تورانیان را از نزدیک ببیند و پریرویان را بهتر بنگرد. از گنجور کلاه شاهانه وطوق کیخسروی خواست و خود را به نیکو و جهی آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانید و در پناه سروی جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آوای رود و سرود بود و پریرویان دشت و دمن را از زیبائی خرم گردانیده بودند بیژن از اسب به زیر آمد و پنهانی به ایشان نگریست و از دیدن منیژه صبر و هوش از کف داد. منیژه هم چون زیر سرو بن بیژن را دید با کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخساری چون سهیل یمن درخشان, مهرش بجنبید و دایه را شتابان فرستاد تا ببیند کیست و چگونه به آن دیار قدم گذارده و از بهر چه کار آمده است.

بگویش که تو مردمی یا پری
برین جشنگه بر همی بگذری

ندیدیم هرگز چو تو ماهروی
چه نامی تو و از کجائی بگوی

دایه بشتاب خود را به بیژن رساند و پیام بانوی خود را به او داد. رخسار بیژن چون گل شکفت و گفت: من بیژن پسر گیوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که در این دشت آراسته بزمگهی چنان دیدم عزم بازگشت برگردانیدم.

مگر چهر? دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ به خواب

به دایه و عده‌ ها داد و جامـ? شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشید تا در این کار یاریش کند.
دایه این راز را با منیژه باز گفت. منیژه همان دم پاسخ فرستاد:

گر آئی خرامان به نزدیک من
برافروزی این جان تاریک من

به دیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گلشن کنم

دیگر جای سخنی باقی نماند‌, بیژن پیاده به پرده سرا شتافت. منیژه او را در بر گرفت و از راه و کار او و جنگ‌ گراز پرسید. پس از آن پایش را به مشک و گلاب شستند و خوردنی خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپرد? آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند و مستی‌ ها نمودند. روز چهارم که منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد و از دیدار بیژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروی بیهوشی در جامش ریختند و با شراب آمیختند؛ بیژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماری خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزدیک شهر رسیدند خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب نهفته به کاخ در آوردند و چون داروی هوشیاری به گوشش ریختند, بیدار گشت و خود را در آغوش نگار سیمبر یافت. از این که ناگهان خود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید و رهائی را دشوار یافت بر مکر و فسون گرگین آگاه گشت و بر او نفرین ‌ها فرستاد, اما منیژه به دلداریش برخاست و جام می‌ به دستش داد و گفت:

بخورمی مخور هیچ اندوه و غم
که از غم فزونی نیابد نه کم

اگر شاه یابد زکارت خبر
کنم جان شیرین به پیشت سپر

چندی برین منوال با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی گذراندند تا آنکه دربان از این راز آگاه گشت و از ترس جان

بیامد بر شاه توران بگفت
که دخترت از ایران گزیدست جفت

افراسیاب از این سخن چون بید در برابر باد برخود لرزید و خون از دیدگان فرو ریخت و از داشتن چنین دختری تأسف خورد.

کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود

کرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید ببر

پس از آن به گرسیوز فرمان داد که نخست با سواران گرد کاخ را فرا گیرند و سپس بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند.
گرسیوز به کاخ منیژه رسید و صدای چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به میان خانه جست و چون بیژن را میان زنان نشسته دید که لب بر می‌ سرخ نهاده و به شادی مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشید که, ناپاک مرد

فتادی به چنگال شیر ژیان
کجا برد خواهی تو جان زین میان

بیژن که خود را بی سلاح دید بر خود پیچید و خنجری که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد و او را به خون ریختن تهدید نمود. گرسیوز که چنان دید سوگند خورد که آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از کفش جدا کرد و با مکر و فسون دست بسته نزد افراسیابش برد. شاه از او بازخواست کرد و علت آمدنش را به سرزمین توران جویا شد. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو به این سرزمین نیامدم و در این کار گناهی نکرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌ای براه افتادم و در سایـ? سروی بخواب رفتم, در این هنگام پری بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا کرد.
در این میان لشکر دختر شاه از دور رسید. پری از اهرمن یاد کرد و ناگهان مرا در عماری آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدم از خواب بیدار نشدم.

گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست

پری بیگمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادو آزمود

افراسیاب سخنان او را دروغ شمرد و گفت می ‌خواهی با این مکر و فریب بر توران زمین دست یابی و سرها را بر خاک افکنی. بیژن گفت که ای شهریار پهلوانان با شمشیر و تیر و کمان به جنگ می‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بی ‌سلاح می ‌توانم دلاوری بکنم, اگر شاه می خواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترک یکی از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسیاب از این گفته سخت خشمگین شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مکافات بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراسیاب بیرون کشیده شد اشک از چشم روان کرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید و به یاد صبا پیامها فرستاد:

ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر به شاه گزین


به گردان ایران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر

به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به کینم کمر

بگویش که بیژن بسختی درست
تنش زیر چنگال شیر نرست


به گرگین بگو ای یل سست رای
چه گوئی تو بامن به دیگر سرای

بدین ترتیب بیژن دل از جان برگرفت و مرک را در برابر چشم دید.
از قضا پیران دلیر از راهی که بیژن را به مکافات می رساندند گذر کرد و ترکان کمربسته را دید که داری بر پا کرده و کمند بلندی از آن فرو هشته اند, چون پرسید دانست که برای بیژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بیژن را دید, که برهنه با دستهائی از پشت بسته, دهانش خشک و بیرنک بر جای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل کرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخیمان کمی تأمل کنند و دست از مکافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سینه نهاد و پس از ستایش و زمین بوسی , بخشودگی بیژن را خواستار شد.
افراسیاب از بدنامی خویش و رسوائی که پدید آمده بود گله ها کرد:

نبینی کزین بی هنر دخترم
چه رسوائی آمد به پیران سرم

همه نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن

کزین ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه کشور و لشکرم

سرانجام افراسیاب پس از درخواستهای پیاپی پیران راضی گشت که بیژن را به بند گران ببندند و به زندان افکنند و به گرسیوز دستور داد که سراپایش را به آهن و زنجیر ببندند و با مسمارهای گران محکم گردانند و نگون به چاه بیفکنند تا از خورشید و ماه بی‌ بهره گردد و سنگ اکوان دیو را با پیلان بیاورند و سر چاه را محکم بپوشانند تا به زاری زار بمیرد, سپس به ایوان منیژه برود و آن دختر ننگین را برهنه بی تاج و تخت تا نزدیک چاه بکشاند تا آنکه را در درگاه دیده است در چاه ببیند و با او به زاری بمیرد.
گرسیوز چنان کرد و منیژه را برهنه پای و گشاده سر تا چاه کشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منیژه با اشک خونین در دشت و بیابان سرگردان ماند. پس از آن روزهای دراز از هر در نان گرد می‌کرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائین می ‌انداخت و زار می گریست.

شب و روز با ناله و آه بود
همیشه نگهبان آن چاه بود

از سوی دیگر گرگین یک هفته در انتظار بیژن ماند و چون خبری از او نیافت پویان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم کرده را نیافت, از بداندیشی دربار? یار خود پشیمان گشت و چون به جایگاهی که بیژن از او جدا شده بود رسید, اسبش را گسسته لگام و نگون زین یافت, دانست که بر بیژن گزندی رسیده است. با دلی از کرد? خودپشیمان به ایران بازگشت. گیو به پیشبازش شتافت تا از حال بیژن خواستار شود. چون اسب بیژن را دید و از او نشانی نیافت مدهوش بر زمین افتاد, جامع بر تن درید و موی کند و خاک بر سر ریخت و ناله کرد:

به گیتی مرا خود یکی پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود

از این نامداران همو بود و بس
چه انده گسار و چه فریاد رس

کنون بخت بد کردش از من جدا
چنین مانده ‌ام در دم اژدها

گرگین ناچار به دروغ متوسل شد که با گرازان چون شیر جنگیدیم و همه را برخاک افکندیم و دندانهایشان به مسمار کندیم و شادان و نخجیر جویان عزم بازگشت کردیم, در راه به گوری برخوردیم. بیژن شبرنگ را به دنبال گور برانگیخت و همینکه کمندبه گردنش افکند گور دوان از برابر چشمش گریخت و بیژن و شکار هر دو نا پدید شدند. در همـ? دشت و کوه تا ختم و از بیژن نشانی نیافتم, گیو این سخن را راست نشمرد گریان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگین را باز گفت. گرگین به درگاه آمد و دندانهای گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهای یاوه و ناسازگار گفت.
شاه فرمود تا بندش کردند و زبان به دلداری گیو گشود و گفت: سواران از هر طرف می‌فرستم تا از بیژن آگهی یابند و اگر خبری نشد شکیبا باش تا همینکه ماه فروردین رسید و باغ از گل شاد گشت و زمین چادر سبز پوشید جام گیتی نمای را خواهم خواست که همـ? هفت کشور در آن نمودار است, در آن می‌نگرم و به جایگاه بیژن پی می‌برم و ترا از آن می آگاهانم.
بگویم ترا هر کجا بیژن است
به جام این سخن مرمرا روشن است

گیو با دل شاد از بارگاه بیرون آمد و به اطراف کس فرستاد, همـ? شهر ارمان و توران را گشتند و نشانی از بیژن نیافتند.
همینکه نوروز خرم فرا رسید گیو با چهر? زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بیاد آورد. شهریار جام گوهر نگار را پیش خواست و قبای رومی ببر کرد و پیش جهان آفرین نالید و فریاد خواست و پس به جام نگریست و هفت کشور و مهر و ماه و ناهید و تیر و همـ? ستارگان و بودنیها در آن نمودار شد. هر هفت کشور را از نظر گذراند تا به توران رسید, ناگهان بیژن را در چاهی به بند گران بسته یافت که دختری از نژاد بزرگان به غمخواریش کمر بسته است. پس روی به گیو کرد و زنده بودن بیژن را مژده داد.

ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
پر از درد گشتم من از کار اوی

زپیوند و خویشان شده نا امید
گدازان و لزان چو یک شاخ بید

چو ابر بهران به بارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی

جز رستم کسی را برای رهائی بیژن شایسته ندیدند. کیسخر فرمود تا نامه ای نوشتند و گیو را روانـ? زابلستان کرد, گیو شتابان دو روزه راه را یکروز سپرد و به زابلستان رسید. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بیژن زار خروشید و خون از دیده بارید زیرا که از دیر باز با گیو خویشاوندی داشت, زن گیو دختر رستم و بیژن نواد? او بود و رستم خواهر گیو را هم به زنی داشت. به گیو گفت: زین از رخش بر نمی ‌دارم مگر آنگاه که دست بیژن رادر دست بگیرم و بندش را بسوئی بیفکنم. پس از آنکه چند روز به شادی و رامش نشستند نزد کیخسرو شتافتند. کیخسرو برای رستم جشن شاهانه‌ ای ترتیب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرین و تخت او را به زیر سایـ? گلی نهادند:

درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه

تنش سیم و شاخش زیاقوت زر
برو گونه گون خوشهای گهر

عقیق و زیر جد همه برگ و بار
فرو هشته از شاخ چون گوشوار

بدو اندرون مشک سوده به می
همه پیکرش سفته برسان نی

بفرمود تا رستم آمد به تخت
نشست از بر گاه زیر درخت

کیخسرو پس از آن از کار بیژن با او سخن گفت و چار? کار را بدست وی دانست. رستم کمر خدمت بر میان بست و گفت:

گر آید به مژگانم اندر سنان
نتابم زفرمان خسرو عنان

گرگین نیز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون کیخسرو از نقشـ? لشکر کشی رستم پرسید پاسخ داد که این کار جز با مکر و فریب انجام نگیرد و پنهانی باید آماد? کار شد تا کسی آگاه نگردد و به جان بیژن زیان نرسد. راه آن است که به شیو? بازرگانان به سرزمین توران برویم و با شکیب فراوان در آنجا اقامت گزینیم. اکنون سیم و زر و گهر و پوشیدنی بسیار لازم است تا هم ببخشیم و هم بفروشیم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلیر برگزید و براه افتاد. لشکریان را در مرز ایران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روی آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـ? لشکریان را حمل می‌کرد, چون به شهر ختن رسید در راه پیران و یسه را که از نخجیر گاه باز می‌گشت دید, جامی پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگانی معرفی کرد که عزم خرید چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمایت خواست و جام پر گهر تقدیمش کرد. پیران چون بر آن گوهرها نگریست بر او آفرین کرد و با نوازش بسیار خانـ? خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست که جای دیگری بیرون شهر برگزیند, پیران وعده کرد که پاسبانان برای نگاهداری مال التجاره ‌اش برگمارد. رستم خانه ای گزید و مدتی در آن اقامت کرد, از گوشه و کنار برای خرید دیبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت.
روزی منیژه سر و پا برهنه با دیدگان پر اشک نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا, با زاری و آه پرسید: ای بازرگان جوانمرد که از ایران آمده ای بگو که از شاه و پهلوانان, از گیو و گودرز چه آگاهی داری, هیچ نشنیده ای که از بیژن خبری به ایران رسیده باشد و پدرش چاره گر بجوید آیا نشنیده اند که پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر این گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر خشمگین ساخت و گفت: نه خسرو می شناسم و نه گیو و گودرز را , اصلاً در شهری که کیخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گریه و زاری دختر را دید, خوردنی پیشش نهاد و یکایک پرسشهائی کرد, منیژه داستان بیژن و گرفتاریش را در آن چاه ژرف نقل کرد و خود را معرفی نمود:

منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب

کنون دیده پر خون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دور خساره زرد

همی نان کشکین فراز آورم
چنین راند ایزد قضا بر سرم

برای یکی بیژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت

و در خواست کرد که اگر به ایران گذارش افتد و در دادگاه شاه گیو و رستم را ببیند, آنها را از حال بیژن آگاه سازد. رستم دستور داد تا خورشهای بسیار آوردند و از جمله مرغ بریانی در نان پیچید و در درونش انگشتری جای داد و گفت اینها را به چاه ببر و به آن بیچاره بده. منیژه دوان آمد و بستـ? غذا را به درون چاه انداخت. بیژن از دیدن آنهمه غذاهای گوناگون متعجب گشت و از منیژه پرسید که آنها را از کجا بدست آورده است. منیژه پاسخ داد که بازرگانی گرانمایه از بهر داد و ستد از ایران رسیده و این خورشها را برایت فرستاده است.
بیژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتری افتاد که مهر پیروز? رستم بر آن نقش بسته است. از دیدن آن خند? بلند سر داد چنانکه منیژه از سر چاه شنید و با تعجب گفت:

چگونه گشادی به خنده دو لب
که شب روز بینی همی روز و شب

بیژن پس از آنکه اورا به وفادرای سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت که آن گوهر فروش که مرغ بریان داد به خاطر من به توران زمین آمده است. برو از او بپرس که آیا خداوند رخش است.
منیژه شتابان نزد رستم آمد و پیام بیژن را رساند. رستم چون دانست که بیژن راز را با دختر در میان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همینکه هوا تیره شد و شب از چنگ خورشید رهائی یافت برسر چاه آتش بلندی بر افروز تا به آن نشانه به سوی چاه بشتابم . منیژه بازگشت و به جمع آوری هیزم شتافت.

منیژه به هیزم شتابید سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت

چو از چشم, خورشید شد نا پدید
شب تیره بر کوه لشکر کشید

منیژه بشد آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت

رستم زره پوشید و خدا را نیایش کرد و با گردان روی به سوی چاه آورد هفت پهلوان هرچه کردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزیر آمد.

زیزدان زور آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست

بینداخت بر بیشـ? شهر چین
بلرزید از آن سنگ روی زمین

پس کمندی انداخت و پس از آنکه او را به بخشایش گرگین واداشت از چاه بیرونش کشید.

برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نیاز


همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگار خورد

سپس همگی به خانه شتافتند و پس از شست و شوی, شترها را بار کردند و اسبها را آماد? رفتن ساختند. رستم منیژه را با دلاوران از پیش فرستاد و خود با بیژن و سپاهیان به جنگ افراسیاب پرداخت و پس از شکست او با اسیران بسیار به ایران بازگشتند. پهلوانان ایران چون خبر بازگشت رستم و بیژن را شنیدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه کیخسرو آوردند. رستم دست بیژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه بر تخت نشست و فرمود تا بیژن به پیشش آمد و از رنج و تیمار و زندان و روزگار سخت و دختر تیره روز سخن گفت. شاه:

بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم

یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فروش هرگونه چیز

به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر پیش دخت روان کاسته

بر نجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را به روی

تو با او جهان را به شادی گذار
نگه کن برین گردش روزگار